امروز با مامان بابا نشسته بودیم، بحث سن ازدواج و این چیزا شد، مامان که میگفت خونه که تهران واست گرفتیم، موضوع سربازیتم که داره حل میشه، مدرکتم که میگیری امسال ایشالا تا رفتی سر کار باید دست به کار شی :|||||| گفتم شاید برم سراغ ازدواج سفید

من و بابا هم فقط میخندیدیم، فکر کردم داره شوخی میکنه، یه لحظه پیش خودم دلم واسش سوخت، بیچاره از دل بچش خبر نداره که بد جایی گیر کرده و خبری از کندن نیست، بابا پا شد بره توی تراس سیگار بکشه یهو با خنده  گفتم من فعلاً قصد ازدواج ندارم و خواهشاً مسخره بازی در نیارید، یهو بابا برگشت و با یه لبخند خشن گفت تو غلطططط کردی :)))) مامانم که دمپایی در آورد واسم که پرت کنه سمتم.

ازدواج سفید

دیدم که نه، موضوع جدیه و اینا مثل اینکه دارن واسم خوابای بد میبینن، واسه اینکه از عصابت دمپایی به صورتم جلوگیری کنم گفتم حداقل 30 سالگی، با این حرف دمپایی رو کنار گذاشت مامان و اونم مثل بابا به گفتن جمله "تو غلططط میکنی " بسنده کرد.

خوب شد امروز سفت گرفتم و وا ندادم جلوشون، تا 30 سالگی که هرچی بگن میگم من که گفته بودم تا 30 سالگی ازدواج نمیکنم، بعد 30 سالگی هم یه بهونه ی دیگه میتراشم. 

خب نمیخوام ازداج کنم، مگه زوره؟!!

نه که نخواما، میخواستم، خیلی هم میخواستم، خیلی زیاد هم واسش زحمت کشیدم، ولی وقتی راضی نشد چیکار کنم؟ برم با یکی دیگه ازدواج کنم وقتی دلم پر از دوست داشتن اونه؟ با یکی که نمیتونم دوستش داشته باشم ازدواج کنم که سر سفره عقد دلم یه جای دیگه باشه؟ توی دوران نامزدی و نامزد بازی و هتل رفتن و مسافرت رفتن این دوران دلم یه جای دیگه باشه؟ شب عروسی با همه ی برنامه هاش دلم یه جای دیگه باشه؟ صبح فردای عروسی برم کله پاچه بگیرم و دلم یه جای دیگه باشه؟ شب دوم دلم یه جای دیگه باشه؟ ماه عسل دلم یه جای دیگه باشه؟ موقع انتخاب اسم بچم دلم یه جای دیگه باشه؟ موقع فرستادن بچم به کلاس موسیقی دلم یه جای دیگه باشه؟ بسه دیگه، اَه ه ه ه

نمیخوام ازدواج کنم، نمیتونم ازدواج کنم، مگر اینکه ...


برگرفته شده از روزمرگی های آقای مهندس