این پست گفتم ی خاطره تعریف کنم

واقعا خودم در تعجبم از این رفتاری ک در سن 15سالگی از خودم نشون دادم :|

خب اول ی مقدمه بگم ما 5تا خواهر و برادریم و من بچه چهارم و دختر دوم ینی اول خواهرم بعد دوتا برادرا بعد من بعد هم ریحان

سال 83خواهرم و برادر بزرگم ازدواج کرده بودن

دلنوشته شبانه

و برادر دومی و من و خواهرکوچیکه بودیم برادرجان حدود 4سال و نیم از من بزرگتره

و من کلا توی اون سن فک میکردم بچه ها بترتیب ازدواج میکنن و چون  اول خواهرم بعد برادرم ازدواج کرد

فک میکردم ترتیب همینه دیگه یکی هم اینکه فکرم این بود خواستگار ک زنگ میزنه برای هر کسی ک توی خونه بزرگتر باشه برای اونه :|

خب همه اینا رو گفتم تا تعریف کنم اصلشو :دی

ی روز ظهر توی سال 83حدودای ساعت 12بود ک تلفن زنگ خورد من توی سالن بودم گوشی و جواب دادم

بله

+سلام

سلام بفرمایین

+ببخشین منزل آقای...؟

بله

+دخترم برای امر خیر تماس گرفتم مادرتون هستن؟

من با لبخند بله هستن گوشی...

(من در حال خنده و دویدن ب سمت آشپزخونه:ماااااااماااان مااااااااااااماااان بدو خواستگار برای علی زنگ زده :)))))))