بی هوا خاطراتی از خاطرات بایگانی ام را ورق می زنم

و بی هوا یاد آن روز برفی می افتم

آن روز برفی که سرد بود

ولی گرمای عشق گرممان کرده بود

مهم نبود سرد است

مهم این بود که با یکدیگریم

برف بازی کردیم

آدم برفی درست کردیم

گفتم بیا یکیادگاری از خودمان حداقل تا بارش برف بعدی به یادگار بذاریم

قبول کرد

دستکش ها را از دستانم در آورده و مشغول در آوردن دستکش های او شدم

گفت چیکار میکنی

گفتم هیس

با عشق نگاهم کرد و چیزی نگفت

دستانش را با دو دستم گرفتم دستاشو توی برف فرو کردم

یخ کرد و گفت دیوانه

گفتم دیوانه ام کرده ای تا آخرش دنیا هم بیخ ریشت هستم

گفت تو من را دیوانه کرده ای

با لجبازی گفتنم نه تو منو دیوانه کرده ای

آخرشم اونم دستامو تو برف فرو کرد

رد دستانمان آن روز در برف ها برای همیشه به یادگار ماند 

دستانی که بعد از رفتنش هرگز گرم نشد